شاعر : داود رحیمی نوع شعر : مدح و مناجات با ائمه وزن شعر : مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن قالب شعر : مسمط
آرام نـمـودی تـب وتـاب هـیـجـان را جوشاندهای از شوق خودت هرغلیان را
ازپـای نشاندی ز تعـجّـب جـریان را از دشمن و ازدوست ربودی دلشان را
اینگونه رضا کردهای ازخود دوجهان را
هم رونق کار ازمی ومیخانه گرفتی هم عقـل ز هرعاقـل و دیوانه گرفتی
در قـلب سماوات وزمین لانه گرفتی ای عـالِـم فـرزانـه چهرنـدانه گرفـتی
دردست خودت نبض زمین را وزمان را
درپاسختان مانده هراستادی و رندی هر عـالـم ایـرانی و یـونـانی و هـندی
گشته است مسلمان تونصرانی سندی قوربان سَنه دانوشماقین اعجاز تکندی
بستی به کـمـنـد سخـنـت دست زبـان را
لبخـنـد زدی شعـر در اوهـام من افتاد زآن روز خرابت شدم ای خانهات آباد!
بـا قـافـیـۀ پـنـجـره فـولاد وگـهـرشـاد هی شعر نوشتم من وچشمت صله را داد
دربـنـد کـشـیـدی تو مـعـانـی و بـیان را
دربان جنان دل به در صحن شما بست دالانبهشت است همین راهرواین بست حوض وسط صحن همان کوثرنقد است ساقـی بهـشتی شده ازآب حـرم مست
پـابـسـت حـرم کـردهای آن آب روان را
جبریل کـمر بسته به فـراشی صحنت حوروپریان گرم گهر پاشی صحنت
آن سدره وطوبی گلی ازکاشی صحنت برده است جنان راهمه درحاشیه صحنت
بـیچـارۀ خـودکـرده حـریـم توجـنان را
نو شاعری آمد به حـرم دفـترش افتاد شدخیره بهگلدسته کلاه ازسرش افتاد
هی خواست بماند سر پا،آخرش افتاد تا خوردزمین یاد پدر ومادرش افتاد
دسـتـی به دعــا بُـرد و تـمـام پــدران را
هرکس که تو را داشتهاثنیعشری شد ایام خوش آن بود که با توسپـری شد درصحن گهرشاد دل ازغصه بریشد تصویرمن وصحن تو عکسی هنری شد
در نــابتـرین جـای اتــاقــم زدم آن را
هرجای دگر رفـتـم ازآن خـیر ندیـدم یک مرتبه “برگرد” از این درنشنیدم
من هرچه کشیدم زدل خویش کـشیدم ارزان نفروشم که من ارزان نخـریدم
در نـوکـریت خـرج کـنم عـمر گران را
هرشـاه شـده خـادم دربـارتوچـنـدی پـر وا کـند ازبـام تو دردام کـمـنـدی
ازتوطلـب رزق کـنـد عـائـلـه منـدی از رسـم گـدایـی شـما نکـتـه و پـنـدی
آمـوخـتـه هـر پـیـر خـردمـنـد جـوان را
ای ضـامـندنـیـای مـن وآخـرت من ای کاش به درکت برسد معرفت من!
مردنکـف صحـنت بشودعاقـبت من بهـتر زخودم آگهـی از مصلحـت من
حکم ازتو،دلم دست خودت داده عنان را
با جـنـس خـرابم شدهام وصلۀ ناجـور هرشب به سلامی بشوم زائرت از دور
توشـاه خـراسانی ومن پـیر نـشابـور خود را برسان پام رسیده است لب گور ای صاحب جان!میسپرم دست تو جان را